دنیزدنیز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

دنیز دریای عشق ما

دختر زیبای من بزودی ده ساله میشه

جشن دندونی دنیز

جشن دندونی دنیز در 29 دیماه برگزار شد اینم عکسای خوشمل دنیز کوشولو که اون روز مثل همیشه دخمل خوبی بود و اصلا اذیت نکرد   اینم دو تا دندونم ببینید چه خوشمله تازشم مسواک هم زدم مامانی جونم زحمت کشیده بود و این میز غذا رو برای مهمونا اماده کرده بود..        بقیه عکسها در ادامه مطلب-----       سالاد ماکارونی   الویه دندونی کشک بادمجون   این هم رولتهای الویه الویه جوجه تیغی                             ...
19 بهمن 1391

کارای جدیدم

کارهایی که بین 5 تا 6 ماهگی انجام دادم 1- این روزا همش در حال غلت زدن  و بازی کردنم دنده عقب هم یاد گرفتم باهاش کل خونه رو دور میزنم و کلی کیف میکنم کاش میتونستم چهار دست و پا راه برم که هی به  پاهام و شکمم این مدلی فشار نیارم 2-صبحها که از خواب پا میشم مامانی دست و صورتمو میشوره پوشکمو عوض میکنه بعد بهم حریره بادوم میده میخورم بعد هم لباسمو عوض میکنه منو میزاره جلو تی وی که بی بی انیشتن ببینم اخه خیلی دوسش دارم ، مامانی میره دنبال اشپزی منم اروم و ساکت سی دیمو میبینم وقتی هم خسته بشم با دستام بازی میکنم و حرف میزنم یا شروع میکنم به متر کردن خونه یا گاز گاز کردن بالشتهایی که مامان گذاشته دورور برم که یه وقت نیفتم رو سرامیک...
10 بهمن 1391

دنیز در جاده چالوس

جمعه 6 بهمن ماه  من و مامان و بابایی رفتیم جاده چالوس هوا کمی گرم بود واسه همین تونستیم بریم ساعت 12 و نیم رفتیم و ساعت دو بر گشتیم  نزدیک سد کرج که رسیدیم من خواب بودم واسه همین ندیدم سد کرج چه شکلیه ولی وقتی رسیدیم کنار رودخونه  نزدیک پل خواب من بیدار شدم  کلی ذوق کردم و همش بالا پایین میپریدم تو بغل  مامانی اینم از عکسام تازشم کفش دوزکمم بردم گردش     بقیه عکسها در ادامه مطلب.........           ...
7 بهمن 1391

واکسن 6 ماهگی

سه شنبه سوم بهمن ماه  ساعت 8:30همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت فردیس و واکسن شش ماهگیت رو زدی اولش یکم گریه کردی ولی بعدش تو بغل مامان اروم شدی یکم با ماشین گردش کردیم بعد هم رفتیم خونه مامان پری(مامان خودم)  برعکس واکسنهای قبلی این بار خیلی راحت پاتو تکون میدادی و درد هم نداشتی گریه هم نکردی ولی واکسنهای قبلی که زده بودی تا پاتو تکون میدادی گریه میکردی و جوری مظلومانه گریه میکردی که منم پا به پات گریه میکردم خو دلم برات میسوخت مامانی که درد میکشی ولی خدا رو شکر این بار درد نداشتی تب هم نداشتی یعنی خیلی کم بود و فقط قطره استامینوفن بهت دادم و نزدیک صبح هم کمی پاشویه کردم خوب شدی مثل همیشه دختر خوبی بودی من بهت افتخار میکنم گل ...
4 بهمن 1391
1